گاهی اوقات وابستگی و دل بستن به آدما هم مثل سرطان میمونه ، متوجه ش نمیشی تا اینکه یهو بخودت میای و میبینی دیگه واسه خلاص شدن ازش خیلی دیر شده و کارِت تمومه...
شنیده ام آن روز، در آن غوغای کربلا ، وقتی دستهایت جدا شدند تا جایشان را بالهای ملائک بگیرد، وقتی تیری آمد و چشمهای دلفریبت را از دنیا گرفت، و برای همیشه بلبلان را از آن نرگسان مست محروم کرد. وقتی تیر به مشک آب خورد و آب بر زمین ریخت، همانجا بود که از بازگشتن به خیمه های حسین ناامید شدی. همانجا بود که حس کردی نمی خواهی خجالت زده ی کودکان حسین شوی. همانجا بود که ندائی در آسمان پیچید که «خداوند به ناامیدی آن لحظه ی عباس، هر کسی را که نام عباس را به زبان آورد ، ناامید برنمی گرداند»
خدایا به ناامیدی آن لحظه ی عباس...